پنجشنبه گذشته با یک دوست خوب، ساعتی این «گول»ِ رویایی را طواف کردم.
دوستم که استاد یکی از دانشگاه های تبریز است سخن مهمی درباره تبریز زد که در تمام این سالها برایم اهمیت بسیار داشته است. او گفت؛ «در تبریز مکتب خاصی از زیستن جریان دارد که تنها کسانی متوجه این مکتب میشوند که در این شهر تجربه زیسته داشته باشند.»
من در تبریز نزیستهام و کاملا با این مکتب بیگانهام. واقعا نمیدانم تبریزیها کجا تعارف میکنند، کجا جدی حرف میزنند، از چی نفرت دارند، به چه چیزی مینازند. من ارزشها و ضد ارزشهای این شهر را نمیشناسم.
این بیگانگی با مکتب تبریزی زیستن، بسیار مرا آزار میدهد چه، وقتی با دوستان تبریزیام دیدار میکنم، واقعا نمیدانم با آنها چگونه حرف بزنم که از دستم نرنجند.
هنوز بعد از سالها تبریز که میروم، استرس خاصی دارم، نمیدانم چه بپوشم، چگونه حرف بزنم، چگونه سخن بگویم، چگونه رفت و آمد بکنم تا در نگاه انسان تبریزی، بدوی جلوه نکنم.
تبریز برای من رویای ناشناخته است این شهر را هنوز کشف نکرده ام.
هنوز حس میکنم با تبریزِ رویایی فاصلهای به مسافت کهنمو-تبریز دارم. دوگانه دهکده کهنمو و شهر بزرگ تبریز، یکی از بزرگترین رنجهای هماره من بوده است. غریبی یک روستایی در شهری همچون تبریز کشنده است.
تبریز را برای بیمهریهای مکررش نمیبخشم این پاسخ یک عشق سرشار نیست شاید هم اگر ابهام تمام شود دیگر از عشق و ارادتی اینگونه به آن شهر عزیز خبری نخواهد بود.
- ۰ نظر
- ۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۱۷