من برخلاف سال های گذشته، امروز هیچ حسی برای زادروزم نداشتم. معمولا در این روز، خودم را به جشنی تک نفره دعوت می کردم، ساعتی با خود خلوت می کردم و درباره گذشته و آینده می اندیشیدم. اما امسال روز میلاد برای من، حسی نداشت.
چرایش مشخص است؛ هر روز و هر ساعت، هر رسانه ای را باز می کنم، خبر و تصویر جنایتی هولناک، روحم را سوهان می کشد.
برای من نه کرد، نه عرب، نه سرزمین، نه تشیع، نه تسنن، نه آرامگاه، نه آثار باستانی و نه هیچیک از امثالهم، هرگز اهمیتی ندارند. من وقتی جنایت را می خوانم، کودکانی گرسنه و نگران در جان و دلم تصویر می شود که بزرگترین قربانیان این وحشی گری ها است.
چه می دانم، زمانی در روستای محروم و آرام کهنمو، کودکی می کردم، صدام دم به دم تبریز را بمباران می کرد. صدام حتی یک بار هم روستای مرا نکوبید اما من هر شب کابوس صدام را می دیدم. خواب می دیدم صدام با خنجر تیزی از پنجره چوبی مشرف به کوچه وارد می شود دندان تیز می کند و می خواهد مرا سر ببرد.
من کودکی ام را در روستای آرام کهنمو با کابوس صدام سپری کرده ام بدون اینکه صدام یک گلوله به کهنمو خالی کند. حالا یاد کودکانی که زیر سم وحشی های داعش قرار گرفته اند، جانم را می لرزاند. تصور کابوس انان برایم بسیار وحشتناک است. همه لحظات تلاش می کنم تصویری از کابوس کودکان رنج را بسازم و به عنوان یک روزنامه نگار که اتفاقا انسان هم هست، برایشان غصه بخورم. چه می توان کرد؟
غصه خوردن برای کودکان گرسنه و آواره خاورمیانه شاید نخستین وظیفه منی باشد که اکنون هیچ کاری از دست بر نمی آید.
امسال برای خودم تولد نگرفته ام چون چند صد کیلومتر آن سوتر کودکان در هاله ترس و لرز جان می دهند.
من متولد رنج هستم روح من طوری ساخته شده که نمی توانم در «سئانس آوارگی و گرسنگی کودکان عراق» تولد بگیرم بماند که جهان، جام جهانی می گیرد و دریغ از یک پیام کوتاه در گوشه کوچکی از این میدان بزرگ و پرمخاطب.
من غمگینم غمگین کودکانی که نمی دانم چه می کنند...