آخرین امتحانم را که میدادم، گونی مدرسه را با کتابها و دفترهای پارهپارهاش پرت میکردم ته رودخانه و دستخالی میرفتم خانه... . دیگر رنج شکستن نوک مداد و تمام شدن برگههای دفتر املا و پارهشدن کتابها و ... آزارم نمی داد. من تهی میشدم از همه رنجهای مکتبی که پر بود از سفر طولانی «خانواده هاشمی» و زیباییهای غریب «پارک»های تهران و عظمت ضریحهای مقدس. گرچه نمرههای خوبی میگرفتم اما از صددرصد محتوای آموزشی، کمترین آشنایی نداشتم. همه کتابها از تصاویر خانهها و خیابانها و پارکها و چراغهای راهنمایی گرفته تا زبان و واژگان آنها، همه برایم غریبه بودند... . حتی خانم معلم نیز، جور دیگری بود زنی که من تا آن روز آنگونهاش را ندیده بود... همه چیز طور دیگری بود... .
- ۳ نظر
- ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۰۲