بی‌درکجا

اصغر زارع کهنمویی؛ روزنامه‌نگار و پژوهشگر

بی‌درکجا

اصغر زارع کهنمویی؛ روزنامه‌نگار و پژوهشگر

بی‌درکجا

تارنمای اصغر زارع کهنمویی
روزنامه‌نگار: اندیشه، سیاست، فرهنگ و قومیت؛
پژوهشگر: تاریخ معاصر، جهان اسلام، مسائل آذربایجان و قفقاز؛

برای آشنایی بیشتر با من و نقد دیدگاه‌هایم، به منوی «حیات» در ابتدای صفحه بروید. در آنجا به‌سنت زندگی‌نامۀ خودنوشت، «تجربۀ زیسته»‌ام را دوره می‌کنم.

mail: asghar.zareh@gmail.com

این تارنما، تازه راه‌اندازی شده و در حال تکمیل است.

بایگانی

تابستان‌های رویایی من / فیس‌نوشت

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۵:۰۲ ب.ظ

آخرین امتحانم را که می‌دادم، گونی مدرسه را با کتاب‌ها و دفترهای پاره‌پاره‌اش پرت می‌کردم ته رودخانه و دست‌خالی می‌رفتم خانه... . دیگر رنج شکستن نوک مداد و تمام شدن برگه‌های دفتر املا و پاره‌شدن کتاب‌ها و ... آزارم نمی داد. من تهی می‌شدم از همه رنج‌های مکتبی که پر بود از سفر طولانی «خانواده هاشمی» و زیبایی‌های غریب «پارک»های تهران و عظمت ضریح‌های مقدس. گرچه نمره‌های خوبی می‌گرفتم اما از صددرصد محتوای آموزشی، کمترین آشنایی نداشتم. همه کتاب‌ها از تصاویر خانه‌ها و خیابان‌ها و پارک‌ها و چراغ‌های راهنمایی گرفته تا زبان و واژگان آنها، همه برایم غریبه بودند... . حتی خانم معلم نیز، جور دیگری بود زنی که من تا آن روز آن‌گونه‌اش را ندیده بود... همه چیز طور دیگری بود... .

اما آن سه ماه، سه ماه من بود سه ماهی که ساخته بودند برای من... و شاید هم من ساخته شده بودم برای آن... . تمام دهکده زیر پای من پیر می شد آن سه ماه. همان اول تیرماه، وقت برداشت نخود بود من همراه با پدرم به دشت می‌رفتم مثلا برای کار اما من استاد جیم زدن بودم. تمام سال های دهکده را هیچوقت برای پدر تندخوی خود مثل آدم کار نکردم من نمونه یک کودک چموشِ کارنکنِ تنبل بی‌عار بودم. برای خودم خوش می‌گذارندم دشت آغوشش را برای من چنان می‌گستراند که گویا تنها بخاطر من اینقدر مغرور و زیبا شده است... آنقدر نخود سبز می خوردم که مثل گوسفند کوپ می کردم. یک ساعت طول می کشید تا از بلندای کوه بلند به ته دره و کنار رود برسم. خودم را به آب می زدم زمان نمی گذشت که... ساعت ها و ساعت ها می آب تنی می کردم و می نشستم کنار رودخانه... رویای خاصی نداشتم من در متن رویا بودم همین طور در خلسه بودم انگار. هر چه فکر می کنم هیچ آرزویی از آن رزها به یاد ندارم... .

نخود تمام نشده، زمان چیدن زردآلوها می رسید من گاریچی پدرم بودم آنها جمع می کردند و می ریختند توی جعبه ها و من جعبه ها را روی فرغون(تنها ماشینی که در تمام عمرم رانندگی‌اش را خوب یاد گرفته ام!) می گذاشتم و یک سره تا خود ده می‌آوردم. هنوز پدرم اطلاع ندارد که چندین بار ارابه سلیمان از دستم در رفته بود و همه زردآلوها با خاکِ نجس(چیزی که پدرم از آن وحشت داشت) یکسان شده بود... این اعتراف من است اگر می فهمیدند دیگر من گاریچی نبودم باید کارهای سخت تری می کردم... . من هنوز عاشق درست کردن برگه هستم مشقت ها و زیبایی های این کار، تقدم و تاخر ندارند. من یک زردآلو باز می کردم و یکی را هم می خوردم، می دانید اینطوری زودتر تمام می شد.... . عصر که می شد، طبقات طبق ها بالاتر می رفت دیگر قدم نمی رسید زیر پایم تکه‌چوبی یا حلبی‌یی می گذاشتم تا قدم به قامت طبق ها برسد... دنیایی بود... زردآلوها که تمام می شد، باید همه را در «توسی خانا» می گذاشتیم و داخلش گوگرد آتش می کردیم تا بوداده شوند. درب کوچک توسی خانا را با کاغذ و سیریش محکم می بستیم تا دود بیرون نرود و برگه ها خوب بوداده شوند. آن شب ها، بوی گوگرد مرا را مست می کرد من هنوز سرمست بوی گوگردم...

زردآلوهای خودمان که تمام می شد برای به دست آوردن پول توجبیبی، به باغ یا «اداره» دیگران می رفتم. برای هر طبق، 5 قران می گرفتم. من دست تندی داشتم تا ظهر 16 طبق را به تنهایی روی هم می چیدم اما دختر همسایه مان، دستش از متن تندتر بود او تا ظهر 20 طبق می زد. من از او تنفر شدیدی داشتم او چگونه می توانست؟ من هنوز جواب خودم را نگرفته ام.

زردآلوها که تمام می شد فصل گردو می رسید گردو، طلای سبز دهکده بود. من نگهبان معدن طلای پدرم بودم. اینقدر جدی بودم که حتی ردپاهای موجود در باغ را می شمردم. رد پای غریبه را می گرفتم و به صاحبش می رسیدم و گردوهایمان را از او باز می ستاندم. می دانید؟ من حتی گردوهای خودمان را علامت گذاشته بودم. از میان یک گونی گردو، من گردوی باغ خودمان را سوا می کردم. چیدن گردوها، رویای روزهای تابستانی مرا به آخر می رساند.

مدرسه ها شروع می شد اما ما که هنوز گردوها را نچیده بودیم. مدرسه برای من زمانی شروع می شد که گردوها را چیده باشیم. من با گونی (کیف) مدرسه مستقیم می رفتم پیش درخت بزرگ گردو. مشق ها را آنجا در پست نگهبانی می نوشتم. اینقدر نگهبانی می دادم که گردوها خوب می رسید. روز چیدن گردوها، روز ملی خانواده من بود. آن روز همه کارهای ما تعطیل می شد مادرم بهترین غذای خود می پخت. یک آدم تنومند و کاربلد می آمد و با «کلبه‌شان» های بزرگ می رفت بالای درخت و از صبح تا شب آنقدر بر تنه گردوهای بیچاره می کوبید که همه می افتادند. من همچنان گاریچی بودم بله روز چینش گردو، روز ملی خانواده ما بود. لذت‌بخش ترین و مهربان ترین و زیباترین روزهای کودکی. من از گردو خوردن خسته نمی شدم خام که هیچ، گردوها را در اجاق می پختم و می خوردم مزه ای داشت که حتی چلوکبابی های فرحزاد نیز آن مزه را ندارند. روز چیدن گردوها، روز ملی خانواده ما بود. مادر و خاله ام به صورت مشترک باغچه ای از پدربزرگم به ارث برده بودند که تنها درختش، درخت گردو بود. روز چیدن گردوهای این باغچه مشترک، روز جهانی فامیل بود. من آن روز بخصوص، چقدر عمیق و مقتدر نفس می کشیدم آخر بخاطر عدم حضور برادرم، من تنها پسر مغرورِ از خودراضی آن روزِ آن باغ بودم... .

تابستانِ دهکده ها برای من رویاهای ماندگار رمان های کلاسیک را تداعی می کند؛ رویایی که در آسفالت های داغ و بی روح و بی رحم پایتخت چالش کرده ام...

نظرات  (۳)

خیلی زیبا بود جناب زارع
منو هم به دوران شیرین کودکی بردی...

پاسخ:
ممنونم آقای محمودی 
خاطرات مشترک همه ما است اینها

  • امیرحسین شجاعی
  • سلام!
    استاد شما نثرتان عالی است همچنان که تدریستان نیز عالی بود.امیدوارم تابستان باز بیایید در مدرسه ما و کلاس روزنامه نگاری همچنان دایر باشد.
    پاسخ:
    مرسی امیرحسین نازنین
    ایشالاه بازم شما را ببینم

    آقای کهنمویی کاش ما هم می توانستیم انبوده خاطرات خود را مانند شما اینگونه شیرین به رشته تحریر درآوریم.. آن بخش که فرموده بودید برای پدر هرگز درست و حسابی کار نکردید مرا به یاد رفتارهای این چنینی برادرم انداخت. قلمتان بر دوام

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی